نمی دانم از کجا شروع کنم . اصلاً چرا باید شروع به نوشتن کنم ، چرا باید بنویسم؟  نوشتن برای من گاهی زجرآور است ، چون اشکم را درمی آورد ، چون نمی توانم احساساتم را با الفاظ و عبارات بیان کنم . فقط خدا می داند چه می کشم و چه می گویم. ولی ظاهراً چاره ای نیست باید با همین الفاظ و عبارات الکن آدمها ما فی الضمیر خود را بیان کنند. دوباره سوالی توی ذهن و وجودم گل می کند که اساساً چرا باید ما فی الضمیر را بیان کرد. سکوت گاهی وقتها بهترین وسیله و روش آرامش بخشی است . سکوت زیباست ولی گفتار قطعاً زیباتر از سکوت است اگر به همراه آن مسئله ای روشن گردد. برگردم به اولین سوال این نوشتار که از کجا شروع کنم ؟ دلم گرفته از خودم که هر چه می آید از جفا برخوردم از خودم است ، اصلاً تمام تقصیرها از من است و هرچه خوبی است را بر خودم و اطرافیانم حرام کرده ام. شاید بهتره خودم برای خودم فکری کنم ، همه اش خودم را توبیخ کنم ، کلاه ووجدان خودم  را قاضی قرار دهم اگر خودم ، خودم را محاکمه کنم شاید کمی به خودم و رفتارهایم فکر کنم و خودم ، خودم را اصلاح کنم که اگر خودم برای خودم فکری نکنم شاید هیچ کس به دادم نرسد . خودم از خودم خسته شده ام ، خودم می فهمم که لنگم و خودم می دانم با خودم بد عمل می کنم . خودم به داد خودم باید برسم نه دیگران . اما خودم را از کجا اصلاح کنم . آره باید از اساس اصلاح کرد . ولی اساس کجاست؟ بدبختی مثل اینکه اساس هم خودم هستم پس خودم را از خودم باید اصلاح کنم. یعنی باید خودم را مرتب خودم ببینم ، خودم را فراموش نکنم. اینکه خودم کی ام ، اینجا چه کار می کنم. برای چی اینجام؟ بعدش کجا باید بروم ؟ کسی آنجا منتظر منه ؟ چرا باید او را ببینم ؟