روزگار نوشت

به خودمون می گیم انسان و به دیگر مخلوقات فخر می فروشیم!

هنر منحصر به فردمان هم می گوییم " تعقل " است.

آخرِ همه ی تعقل و تفکرمان هم این است که ببریم و ببازانیم!

نهایت خیرخواهی های مان هم برمبنای خیر خودمان تنظیم می شود.

هدفِ تمام مهربانی و بذل توجه و عنایات مان هم این است که در اِزایش چیزی بستانیم.

هنوز نمی دانیم صداقت چگونه تعریف می شود.

از یکرنگی و خودبودن بی خبریم.

محبت بی چشمداشت و بی قید و شرط را نمی شناسیم!

بازیِ بُرد،بُرد بلد نیستیم.

مدام در حال تجزیه و تحلیل و سبک،سنگین کردن اوضاع و احوال هستیم تا گفتار و

حرکات بعدی مان را طراحی کنیم؛

مبادا چیزی به ضررمون بشه!

جالبه .. خیلی وقتا به احساسات خودمون هم آگاهی نداریم!

اون اندازه که مشتاق افزایش توانایی مغزمان برای انباشتنِ " دانش " هستیم،

به فکر گسترش قلب و توانایی عشق ورزی مان نیستیم!

اصلا بیشتر اوقات؛اگر نگم همیشه؛خودمون هم نمی دانیم چه می خواهیم چه برسد که 

 همان را بنمایانیم تا بقیه هم تکلیف خودشون رو با ما بدونن آخه!

اونوقت هرجا فرصتی دست می ده .. اُستاااااااااادِ پیدا کردنِ ایرادهای دیگران می شیم!

بریم اول خودمون رو پیدا کنیم ... چطوره؟

بعضی وقتا خیلی خوش حال میشم از اینکه"در جهان عاقلان جایی ندارم! "

میان ابرها سیر می‌کنم
هر کدام را به شکلی می‌بینم
که دوست دارم . . .
می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم
میان آدم‌ها اما . . .
کاری از دست من ساخته نیست
خودشان شکل عوض می‌کنند
بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد …
بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم
بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم
بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود
بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد
وبــرای مـنی کـه وجـودم "نـبـودن" اسـت..

 +من با خودم هذیان میرم!!!

 من انسان خاصی نیستم فقط احساسم خاصه

ابعاد شخصیتی متفاوتی دارم پس هیچکس نمیتونه من رو بشناسه مگه خودم بخوام و اجازه بدم

هیچکسی هم شبیه من نیست

خودخواه...مغرور...گنگ....گاهی درس میخونم مثلا در هفته یک روز  شوخی کردم خب به تو ربطی نداره دلم میخواد

 فراری از درس

زندگی زیبا نیست من اما زیبا میبینمش

میخندم...

عاشق ایرانم هرچند ویران باشه

تمام تفریحم زماناییه که با سماجونم

به موقع خشکم و جدی

عصبی

کسی به دلم نمیشینه

دنبال لنگمم نیستم

گریه نمیکنم

دشمن دارم

نه که من بد باشم یا حتی اونا که دوسم ندارن

آدم اگه دشمن نداشته باشه باید بهش شک کرد چون سعی کرده خودش رو با همه وفق بده من اما خودمم

نتونستن باهام کنار بیان....

خاموشم

شاید حتی گوشیم رو آف کنم نمیدونم کی و تا کی؟!

هرچند تماس ندارم و اس دریافتی

دلم میخواد خب به خودم مربوطه

اینم میدونم الان داری تو دلت چی میگی و به چه فکر میکنی

 

خواهر من/برادر من/تو که دوستم نبودی و نیستی و نمیشناسی من رو.... لطفا سکوت!

 

من همینم که هستم.....

 

واین جمله هیچوقت یادم نمیره:

 

گاهی باید بزرگی گناه کسی رو به کوچکی دلش بخشید. اما نباید بزرگی دل کسی رو بخاطر یک اشتباه کوچک فراموش کرد...

 

نقطه سرخط.

 

 

یا خداااااااا من فردا امتحان فیزیک دارم کاش دندونم امروز درد میکرد فردا نمیرفتم

 آموزشگاه!!!! باید یه فکری کنم برا فردا؟؟؟

 

 

 

 

+تغیر رنگ درونی

گاهی وقت ها اتفاق می افتد، یک جایی، یک چیزی می شنوی که تا روزها ذهنت را درگیر می کند و هی بی هوا آن شنیده را برای خودت تکرار می کنی. مثل یک خط از ترانه ای قدیمی توی تاکسی، مثل یک جمله از یک دوست یا یک عبارت عجیب توی اخبار و یا مثل همین امروز که رفته بودم دندان پزشکی، وقتی که دکتر سرش را از توی دهنم بیرون آورد و ماسکش را کشید پایین و گفت: "یکی از دندونات تغییر رنگ درونی داده!"

خندیدم: " چه حرکتش فلسفی بوده ..." و دکتر اخم کرد که :"خنده نداره باید از عصبش عکس بگیری، احتمالا ضربه ای بهش وارد شده"
حالا از آن موقع این  ذهنم را درگیر کرده. مدام تکرار می کنم، تغییر رنگ درونی، تغییر رنگ درونی.
حکایت این دندان هم حکایت برخی از ماست... اینقدر آهسته از درون دگرگون می شویم که حتی نزدیکترین هایمان هم نمی فهمند. مثل همان دندان، بیصدا، بی ابراز درد و بی شکایت... بعد یک وقتی، یک جایی، کسی که شاید هر نیم سال یک بار هم نبینیش از راه میرسد و دست می گذارد روی تغییر رنگ درونیت... عجبا که او فهمید و نزدیکترین هایت نه! 
از آن موقع هی تکرار می کنم، تغییر رنگ درونی، خودم هم مثل دندانم. انگار من هم جایی، بیصدا،ضربه ای خوردم...

خدایا واقعاراستی راستی زندگی یعنی این که توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟

خود شناسی...

دیروز تو پست قبلی  گفتم یه چیزی هست به اسمه خواستن و نتوانستن! من میترسم!

حرفمو پس میگیرم آره من میخوام ولی  نمیتونم همین  ۳ساعت پیش  پی بردم من ضعیف تر ازاونی

هستم که فکرشو میکنم... ضعیف تر به حدی که امروز کم مونده بود قلبم از حلقومم بیرون بیاد

من نیاز به دردو دل با خودم دارم طوری که در عالم خود شناسی باشم!!!!

 

وقتی به خودم فکر می کنم به کارهای ناگهانی که انجام می دم .. به زندگی ای که تو لحظه

 ی اکنون دارم به حسی که نسبت به بعضی کارهای احمقانه ای که انجام می دم .. به اعتمادی که به آدم ها

می کنم به حسی که به راحتی بیانش می کنم به حرف هایی که می زنم .. به ناگهانی که خودم هستم فکر

می کنم میبینم نه من.... نمیتونم!

فکر میکنم سال بعد تو همچین روزی کجای این دنیای خاکی قراره باشم و با چه  احساسات و افکاری...؟

 من الان از دست خودم خیلی دلخورم میخوام با خودم هم نشینی کنم یه دفتر و خودکار دستم بگیریم

خودمو مجسم کنم!

تازه تنها مشکل ما آدم ها اینه که  نمتونیم از هرکسی به اندازه شعورش توقع داشته باشیم

فرشته و نسرین امروز ۳ ساعت پیشو میگم خیلی ناراحتم کردن خییییلی طوری که تا حالا انقد

از هیچ هم کلاسیم ناراحت نشده بودم

 نباید روی دیگران کمترین حسابی باز کرد چون هیچکس اونطور که ما دربارش فکر

 میکنیم نیست گاهی خیلی متفاوت یا حتی گاهی فقط شبیهشه.

امیدوارم یه جایی بتونم جواب همه ی سوالامو بگیرم ومسیرمو انتخاب کنم به اهدافم فکر کنم

 حتی اگه اون زمان خیلی دیر باشه...!این پستم درباره درس و هم کلاسیام بود

خدایا کمکم کن

 

 

بعدا نوشتم:راستش نسرین اومد ازم معذرت خواهی کرد و منم بخشیدمش !!!!

 

خود تحویل گیری!!!!

 

امروز برای خودم یک هدیه خریدم...

برای تشکر از خودم،

می پرسی چرا؟

چون یک مبارزه رو برنده شده بودم...

یک مبارزه که هر دو طرفش گوشه ای از ذهن خودم بود.

بخشی به اسم خواستن و نتوانستن.

ترسی که از خودم داشتم رو فراموش کردم

ترس قضاوت متوحش دیگران.

شاید بگی توحش صفت ظالمانه ایست!

اما کم هستن آدم هایی که وقتی شرایط گفتن هر حرفی را داشته باشن،حرفاشونو تو سینه نگه دارند.

همین خود تو...

چند بار سردی قضاوت دیگران رو روی تنت حس کردی؟

تو چند جای ذهنت،هنوز جای سیلی حرف های آدم ها مونده؟

حرفم را قبول کن!

زبان آدم ها گاهی افسار گسیخته تر از هر مادیانی به باورهای ما هجوم میاره.

ما آدم ها عادت کردیم نداشته هامون رو پتکی کنیم برای ضربه زدن به دیگران.

قبول کن گذشتن از حصار این آدمها کار ساده ای نیست...

و من مستحق همچین هدیه ای بودم :)

 نمی دانم روزگار تغییر می کند یا آدمها ...

 فقط می دانم یه وقت چشم باز می کنی و می بینی هیچ چیز مثل قبل نیست ...می  بینی تو آن آدم دیروزی نیستی ...نه مثل قبل اعتماد می کنی ...نه مثل قبل ایمان می آوری ...و نه دوست می داری .

 اینقدر اتفاقات ریز و درشت می افتد که اتفاق بخشی از زندگی ات می شود...

 می بینی شده ای همان آدم توی قصه ها که دلت برایش میسوخت و ته دلت شاد بودی که چه خوب من جای او نبودم ..چه خوب خدا همیشه مراقب من بوده و هست و خواهد بود .

 روزها می گذرد و فکر می کنی می توانی به گذشته نگاه کنی و فکر کنی کتابی بود خواندی و تمام شد و رفت .اما هرگاه به گذشته نگاه می کنی دلت برای دختر توی قصه می گیرد ...این بار ته دلت خوشحال نیستی که تو جای دختر قصه نبوده ای ..این بار دستی قلبت را می فشرد و چشمانت خیس می شود از اشک و ...

یادم هست قدیم تر ها زیر پتویم که می خزیدم رویاهای شیرین شروع می شد...ساعتها سوار بر اسب خیال می تاختم و می تاختم ...اینقدر رویا پردازی می کردم تا خوابم می برد

این روزها اما بی رویا شده ام...یاد گرفته ام به یک باره ذهنم را خالی کنم از هرچه بود و هست و خواهد بود .

ویک روز خوب افتابی که خدا لبخند می زند و فکر می کنی چقدر همه چیز خوب است به ناگاه شباهتی هرچند کم، هرچند جزئی قلبت را می فشارد و نفس کشیدن سخت می شود انگار نمی دانم روزگار تغییر می کند یا آدمها... 

اما دلم می خواهد آنقدر تغییر کنم که دیگر خودم هم  سالها ی دور را به یاد نیاورم .

نه این که دلم برای گذشته تنگ نشود...نه اینکه دلم هوای دلخوشی های ساده و خالص کودکی را نکند ...نه اما تر و خشک با هم می سوزند ...می فهمی که چه می گویم ...خوب و بد یکجا می آید.

دلم تغییر می خواهد...ظاهر جدید...روزهای جدید...آدمهای جدید با همان دلهای ساده و بی ریای گذشته که انگار این روزها روزگار فقط دلها را تغییر میدهد و بس!

 

 

 

+دل نگاره

 

آنقدر نمی گویی...نمی نویسی که حتی قلم با دستانت غریبی می کند ؛

چه برسد به گوشهای دیگران برای شنیدن حرفهایت !!!

گاهی آنقدر بغض می کنی... می شکنی... درد داری...

ضربه خورده ایی و آنقدر دلت زخمی و کبود و کوفته شده است

که نمیدانی کدام کبودی دلت جای کدام ضربه ی کاری "جگر گوشه" هایت است...

راستش خیلی تمرین می کنم...چه چیز را؟

مثبت اندیشی را می گویم...اینکه مثبت ببینم...مثبت فکر کنم...مثبت بنویسم...

اما تمام وروودی های احساسم منفی است..

پردازشگر قلب و روحمان نیز ریاضی اش بدجور ضعیف است و بگوشش نمیرود که منفی در منفی مثبت می دهد!!!

اما در عوض آنقدر  تنهایی کشیده است که تقسیم و تفریق را حسابی از بر شده است..!!!میدانی...

تظاهر به بعضی چیزها آسان است...به محکم بودن...به خوب بودن..به بد بودن...

به دیندار بودن به پولدار بودن به عاشق بودن به فارغ بودن به باکلاس بودن به بی تفاوت بودن..

اما شــــــــــــــــــــــــــــاد بودن چیز دیگری است...

هر چقدر هم که نقاب بزنی...یکجایی کنج دلت بی خیال تمام لحظه های دنیا می شود...

انگار میان زمین و هوا معلق مانده ایی...انگار همه چیز برایت غریب است...انگار که آنجا دنیای تو...خانه ی تو و زادگاه تو نیست!!!

مثل کودکی می شوی که در شهربازی شلوغ لحظه ایی دستش از دستان مادرش جدا می شود وآنوقت دلقکها با همان

دماقهای گرد و قرمز و نیشهایی که تصنعآ تا بنا گوششان باز است و تو به عشق دیدنشان آمده ایی

برایت حکم آدم خوار های سرزمین ارواح را پیدا می کنند...و تو سردرگم می شوی..احساس نا امنی می کنی...

بغض می کنی..زار می زنی...

و دستان آشنایی را می جویی تا تورا از این جهنم نجات دهند

دلم تنگ شده است برای کودکی ام....برای روزهایی که بی دغدغه می خندیدم..شاد بودم و پرامید

 

 

 

 

 

+خدا جونم زندگیمو میسپارم دست خودت..

 

وقتی تصمیم میگیرم که بنویسم یعنی کلی حرف تو مغزم داره از سرو کول هم بالا میره

دنبال واژه های لفظ قلم نیستم اما تامیام بنویسم همش یادم میره

این جا تنها جاییه که منو آروم میکنه

گفتن نگفته ها

همیشه فکر میکردم هیجده سالگی یه حس خاصه و منتظرش بودم،ولی توی زندگی من خیلی چیزا سر جای خودش نبود،سرجای خودش نیست..

بعضی وقتا به خودم شک میکنم که هجده سالمه یا شک میکنم که ممکنه شصت سال دیگه زنده باشم

چرا انقدر دغدغه هام بزرگه؟ چرا همیشه کارایی میکنم که میدونم اشتباهه

چرا همیشه دونسته راهمو اشتباه میرم

خدایا دلم میخواد یه روزی از اون بالا بیای پایین و بزاری همه ی سوالامو ازت بپرسم

این عادلانه نیست که تو همون اول مارو رها کردی تو این دنیا و خودت نشستی اون بالا

گاهی وقتا باید بیای پایین و به تک تک بنده هات سر بزنی و ازشون بپرسی گله ای...شکایتی دارن ؟

این زندگی ای بهم دادی آره درسته خیلی چیزا دارم که دیگران ندارن ناشکری نمیکنم اما...

خدایا چرا دوستام میگن تو خوبی, هر چی میخوای بهش میرسی ... آخه این این واقعیت نیست

فکر کردن به بعضی چیزا آزارم میده...

 خدا جونم زندگیمو میسپارم دست خودت ...

شاید شانس خوشبخت شدن نداشته باشم

اما منکه هیچوقت خوشبخت نبودم که حالابخوام نباشم...؟

شاید بازم پشیمون بشم...

اما دیگه خستم...

گاهی وقتا تنهایی خیلی قشنگتره ه  ه ه  ه ه ه ه  ه ه  ه ه...

دلم میخواد مثل یه پر بی وزن توی باد پرواز کنم... خسته شدم از این همه سنگینی...

می خوام یکم سبکتر بشم...

"بزرگترین آرامش آدمی دراین است که با قلب خود درصلح باشد..."

 

 

 

نوشته هایم...

نوت گوشیم پر است از جمله هایی که هر وقت به ذهنم امده نوشته ام که یادم نرود  که نه پست شده اند در وبلاگم نه سند شده اند برای کسی ...تنها بخش های لحظه ای از زندگیم شده اند..

 

مثلا یک بار  ساعت دوازده و چهار دقیقه شب نوشته ام این راضی کننده است همه چیز راضی کننده است

 یک بار دیگر ساعت هجده و سی وسه دقیقه نوشته ام  که امروز  پنج ساعت تمام  فکر کردم  پنج ساعت مداوم  را...

یک بار دیگر ساعت 15 نوشته ام همه چیز از دور زیباست...همه چیز ...

یک بار دیگرساعت هجده و پنجاه و شش دقیقه نوشته ام میترسم  از روشنایی هایی که کورم میکنند و از صداهای که کر...

یک بار دیگر ساعت پانزده و بیست و یک دقیقه بعضی اتفاقات حضورشان در زندگیمان به قدری نا جوانمردانه است که هیچکس نمیتواند جبرانش کند...

زیاد نوشته ام  ...حالا امشب نشسته ام وهمشان را خواندم شبیه بعضی صفحات از روزنوشتهایم شده اند که نمیدانم چه حسی پشتشان خودش را قایم کرده است...نمیدانم  به فکر پستی بوده ام برای اینجا...یا حس قلبی خودم بوده است یا فقط خیال ...

 دوست دارم این نتهای کوچک را.. گاهی که حرف ها می آیند بیخ گلویم و هی می خواهم قورتشان دهم آرامم

 میکنند..

 

 

 

 +نمایش زندگی

 

میان اونچه که دوست داریم باشیم و اونچه که تو واقعیت هستیم،به اندازه ی یک نمایشِ بر روی صحنه هست.

ما اینطور زندگی میکنیم.یا روی صحنه ی نمایش در حال اجرایی از زندگیمون هستیم همراه با تعداد مطلوب بینندگان،یا روی صندلی سالن به تماشای نمایشی با دیالوگ هایی شبیه به هم و حرکاتی اتوماتیک وار و البته گاهی هم درام می شینیم؛بدون هیچ تماشاچی. تنها خودمون و خودمون؛ و البته گاهی هم برای خودمون نقش بازی میکنیم و برای نقشی که بازی کردیم دست میزنیم و هورا میکشیم!

نقش هامون گاهی اسکار میگیرن و گاهی هم درک نمیشن.گاهی بعد از نمایش خوشحال می شیم از این همه موفقیت و گاهی از دیده نشدنمون آشفته میشیم.

واقعیت اینجاست . روی صحنه ی نمایش . جایی که دیالوگ ها تعریف میشن و بازیگر برای نمایشش پولی به جیب میزنه و شهرتی به هم میزنه.واقعیت اینجاست ، تو زمانی که هیچ انسانی ما رو نمی بینه و هیچ کس برای ما دست هم نمیزنه،ولی ما چه زیبا اجرا میکنیم هر اونچه رو که میدونیم و بهش اعتقاد داریم.

مهم نیست که کدومش حقیقته ، مهم اینه که هر کدوم از ما اجرایی روی صحنه خواهیم داشت .حتی اگر لحظه ای و اندکی و گذر کوچیکی از زمان رو شامل بشه.حتی اگر تماشاچیِ این اجرا کسی جز خودمون نباشه و برای اجرای خوبمون ،تنها خودمون، خودمون رو تشویق کنیم و به احترام خودمون بایستیم.

زندگی...

من فکر میکنم ب مردهایی ک هم سن و سال پدر من هستند و گوشه ی خیابان دی وی دی میفروشند ...همیشه به "چهارراه" که میرسم و آن مرد یا مردهای دی وی دی فروش را میبینم..

داشتم فکر میکردم اگر پدر من شغل نداشت لابد الان گوشه ی خیابان دی وی دی میفروخت ودانش آموز ۱۸ ساله ساله  4 ساعت برای گشتن یک فیلم جلویش می ایستادند بساطش را ب هم میزدند و اخر سر هیچ چیز نمیخریدند...

داشتم ب خانواده ای فکر میکردم ک مردشان نهایتا در طول روز 5 دی وی دی میفروشد...

داشتم ب زنی فکر میکردم ک ان روز جلوی عابر بانک مدام زور میزد 4 هزار تومن پول بگیرد و نمیشد... 3 هزار تومن و نمیشد ب زنی ک بزرگتر بود از مادرم ب زنی ک طوری جلوی عابر بانک می ایستاد ک مردم نبینند چقدر پول میخواهد بگیردو و انگار عابر بانک را برای ادم های پولدار ساخته اند فقط ک 4 هزار تومان پول نمیدهد ...

داشتم ب پسر کوچک آدامس فروشی فکر میکردم ک میگفت  خواهرم مریض است خاله.. ومنی که هیچوقت آدامس را دوست نداشته ام میخرم به خاطر دلش.. میگویم برو درست را بخوان خاله.. و آن پسر آنقدر غرق خوشحالی فروختن یک آدامس باشد که حرف مرا نشنود..

به پیرمرد فال فروشی که در نبش خیابان بازار فال می فروشد و من موقع گرفتن گنجشک از دستش نگاهم گره میخورد به دستهای پینه بسته اش و یاد دستهای پدرم می افتم و اشک حلقه میزند در چشمانم... و میخندم به نیتم که چقدر کوچک و کودکانه است در مقابل این حقیقت های زندگی..

فکر میکردم به وقتی که برای حساب کردن پولش یک پنج هزار تومانی میدهم به آن پیرمرد و او تمام پولش را که از جیبش در می آورد، میبینم که کل پول جیبش چهار هزارتومان نمیشود تا بقیه ی پولم را پس دهد...

 دارم ب اینها فکر میکنم و لابد خدا حواسش هست من تاب دیدن این چیزها را ندارم ...لابد خدا حواسش هست ک من ضعیفم ..خیلی ضعیف انقدر ک تمام مسیر را برای تک تکشان گریه میکنم برای تک تکشان بغض خفه ام میکند حتی همین الان ک دارم مینویسم  ...

داشتم ب این چیزها فکر میکردم و حافظ را باز کردم ک امد "نکته سربسته چه دانی خموش"

و خموشم ...قسم ب خداییت ک خموشم و بغض میکنم فقط..

خیلی کار از دستم بر بیاید بغضم میترکد و اشک میریزم وفکر میکنم من خیلی ضعیفم برای دیدن این چیزها خیلی ضعیفم...خیلی...

من این گوشه دنیا دلم فقط به همین نوشته خوش است...

 

بعضی روز ها خالی اند، هر چه که درونشان دست و پا می زنی، به هیچ نمی رسی، نمی فهمی کجایی، برای چه هستی یا چطور ..

چیزی از دنیایت معلوم نیست، چیزی از آینده و حتی گذشته ات .. همین روزهاست که تک تک سلول های مغزت را می گذاری برای این که بفهمی حس و حالت چیست؟ برای این که دست بکشی به دیواره های دنیایت، به صورت آدم های اطرافت .. به اتفاقات زندگیت .. به رگ هایی که خون از آن ها می گذرند و می رسند به کسی که درونت نفس می کشد...

دورنم یکی هست که این روزها بزرگ شده، دنیایش جور دیگری شده، کلمه هایش کلمه های دیگری اند، حس هایش .. و حتی لبخندش، دلم می خواهد دستش را بگیرم ، کلمه ای برایش بنویسم و به او بگویم .. هی! دنیا همینطور که دارد تو را با خودش می برد .. کسان دیگری را با تو همراه می کند . که در کنار تو در تاکسی، مدرسه، خیابان های بی انتهای زمستان و هزار جای دیگر همراه می شوند .. تو را می بینند .. در دلشان سلام می دهند .. خدا حافظی می کنند .. یادشان می ماند .. فراموش می کنند..و این تسسل عجیب دوباره و سه باره و چند باره تکرار می شود و سال بعد جور دیگری جای دیگری دوباره به زندگی سلام خواهی داد .. خداحافظی خواهی کرد .. و شاید هرسال و هرروز و هر ثانیه از نو متولد شده باشی ..

حرف خاصی نیست این روزها، فقط یادم افتاد یک جایی هم در این زندگی هست که باید تمام وسایلت را بگذاری توی یک چمدان کهنه؛ بگذاری جلوی در که همیشه جلوی چشمت باشد تا یادت نرود قرار نیست بمانی؛ تا هروقت که بهت گفتند برو! راهت را بکشی و بروی ..
این روزها مدام کارهایی که باید انجام دهم را پشت هم می نویسم، تا به همه شان رسیدگی کنم، باید برای شمعدانی کوچک کنار پنجره اتاقم گلدان بخرم، انگاری ریشه هایش خیلی عمیق شده و دیگر دنیایش برایش کوچک است، چند باری هم پشت ویترین مغازه ای ایستادم و چند تایی گلدان هم انتخاب کردم، اما همیشه فکر می کنم شمعدانی ریشه هایش هی عمیق و عمیق تر می شوند و این گلدان ها هم کوچک خواهند شد برایش. راستش ترس دیگری هم دارم: این که نکند شمعدانی به گلدانش عادت کرده باشد و با عوض شدن گلدان بمیرد. 

 بند ساعت مچیم هم خراب شده و مدام از دستم باز می شود و از ترس این که جایی جایش بگذارم و برای همیشه در بی زمانی گم شوم، گذاشتمش جایی در کتابخانه که باید زودتر تعمیر شود. کامنت های وبلاگم را هم باید جواب بدهم،

مدت های زیادی است دلم می خواهد با آدم هایی که برایم دل می سوزانند حرف بزنم و دیگر این که باید بروم؛ کاری که همیشه باید انجام می دادم و همیشه ترسیده ام. کجا و چطورش را نمی دانم، اما مدام کسی صدایم می کند که نرو. می مانم به همین سادگی و بعد همان صدا آنقدر بی مهر می شود که تصمیم می گیرم بی خیال این همه رویا بالاخره بروم ..

گاهی از خودم می ترسم، می ترسم که نکند من همان آدمی باشم که از اول هم نیامده بود .. یا نیامده رفت. چیز زیاد خاصی ندارند این روزها، امتحان و یادگیری علم انسانیت که با مرگ انسانیت یاد گرفته میشود ..

 گاهی فکر می کنم روزها چیزی کم دارند که باید به دستش بیاورم یا اضافه ش کنم اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط رفتن است .. باید از این روزها و از همه چیز بروم ...

 

 راستش را بگویم من هیچ وقت شمعدانی نداشته ام. آن شمع دانی خیالم شاید خودمم..

انسان های اطرافم!!

چند روز است میخواهم از کمد کنار تختم دفترم را بردارم و بنویسم اما توانش را ندارم... نمیدانم چه بنویسم...از کجا شروع کنم نمیدانم.....

امروز متوجه شدم که عنوان مطلبم چیست؟ انسان های اطرافم!!آری در مورد انسان های شهرم مینویسم!

 

همین الان از بیرون اومدم پسر بچه ای را با پدر پیرش دیدم پسر در وسط زمستانه سرد یک بلوز آستین کوتاه

تنش بود در حال صحبت کردن با پدرش بود که شنیدم  بابا خییییلی سردمه!! اما.....؟!!

اما در جواب پدرش سکوت کرد!علت سکوتش شرمندگی بود از چشمانش فهمیدم

میخواستم کمکش کنم ولی از مردم شهرم ترسیدم که نکند در مورد یه دختر فکر بدی کنند!!!!!

 

مرد پبری را دیدم که  زمین نشسته بود و ۴ تا عسل کنارش بود زنی آمد نگاهی به عسل انداخت در چشمان مرد شاهد تبسم شدم در حالی که زن فقط نگاهی انداخت و رفت... من اگر جای آن زن بودم عسل ها را میگرفتم اما من یک دختر هستم و ار مردم شهرم میترسم که نکند...

 

زنی را دیدم که  با یک چادر کهنه سیاه بود دستش را جلویه هر کسی باز میکرد مردم شهر ما بی اعتنا رد

میشدند و به خاطر یه فیلم که فقط و فقط خلاقیت نویسنده رو نشون میده  میخندیدند این نهایت گستاخی است

میخواستم به زن نزدیک شوم و از طرف مردم شهرم از او معذرت خواهی کنم اما از مردم شهرم ترسیدم...

 

دارم به اینها فک میکنم و لابد خدا حواسش هست من تاب دیدن این چیزها را ندارم... لابد خدا حواسش هست که من ضعیفم ....خیلی ضعیف انقد که تمام مسیر را برای تک تکشان گریه میکنم برای تک تکشان بغض خفه ام میکند حتی همین الان که دارم مینویسم

خیلی کار از دستم بر می آید اما من برای دیدن این چیزها خیلی ضعیفم .....خیلی

بی ربط نوشته!

درسته  مطلب  به این وبلاگ هیچ ربطی نداره اما....!!!!؟؟؟؟؟

 --اما مجبور شدم بنویسم چون امروز از دست یکی از همکلاسیام {سخنگو اعظم}که تو پروفایلمم ذکر کردم ناراحت

وعصبانی بودم و هستم! بابا آخه یه دختر چقد حرفایه بی ربطی میزنه خودشم تو یه محیط آموزشی و

عمومی و همچنین وقته کلاسو میگیره! این یه مورد از امروز

 

 

 

 

--بحث سر اینه که بعضی ما رو اسکل فرض کردن!

اگه فکر می کردن بحثی نبودا،

مشکل اینجاست که به مرحله فرضیه و نظریه هم رسیدن

کم مونده به مرحله اثبات برسن!

حالا به من برخورده!

جاخالی دادم که بهم بر نخوره ها،

ولی حرف این بعضیا اینقدر کش و قوس دار بود که

جاخالی ما افاقه نکرد؛هرجور بود خورد بهمون.

حالا یه چیزایی از آدم می بینن میگن نه بابا...

تعجب می کنن!

حالا بیشتر ازاینا هم به این بعضیا نشون خواهم داد!

*بقیشو نمیشه گذاشت اینجا..................................................{اینم دومین مورد از امروز}

 

 

به ما یاد داده اند...

به ما یاد داده اند گذشته های شیرین و تلخ مان را به یاد آوریم، شادی هایمان را با هم

 جشن بگیریم و بار سهمگین غم ها را با هم تقسیم کنیم.

به ما یاد داده اند برای زنده بودن مبارزه کنیم، به یکدیگر عشق بورزیم و در شادی و غم

دیگران شریک باشیم....

 

 

و ایمان داشته باش

از سر وجدانم که شده

برای موهای فرضیت...

گل سر می آورم....

 

 

 

 

 

 

 کســی را دیــدم کــه جوانــی اش 

شانــه لا بـه لای مـو هایـش گـیر نمــی کرد

کســــــــی کــــه آرزو داشـــــــت 
 
بــالای چشمَــش ابـــرو باشــــد.

کســـی کــه کودکیــش را 

بـــا چشم چشم دو "ابــرو" آغــــاز نکرد...

 

بیاین با هم برای کسایی که حتی ملاقاتشون

 هم ممنوع شده ، دعا کنیم...

 

 

 

 

 

+با من باش...

 

ای خدا بزرگ!تو چه باشی وچه نباشی،من اکنون سخت به تو نیازمندم.تنها به این نیازمندم که تو باشی و مرا در این همه سختی و رنج تنم تنهایم نگذاری!

با من باش!!!!!

 

 

 

 

 

 +فریاد بهاری یک بنده

 

ای خدا ای خدا بی کمک تو من در قعر این گرداب جان خواهم داد. با دو دست نیرومند خود دست مرا بگیر و از این گودال تیره بر روشنایی روز برسان.

در هر بهار لطف تو دوباره زمین و دلها را خرم میکند هر بهار همراه خود برای همه گل و شکوفه میاورد اما برای من جز غمی تازه ارمغان ندارد.

من نیز روزی پایی به هستی نهادم. اما درست نمی دانم تا کنون چند بار مرده ام. ای خدا اگر به داد من نرسی دیگر از من چیزی نخواهد ماند. خدایا مگر در مزرع دل من نباید هرگز گلی بروید؟مگر برای من حتی یک بهار نیز نباید امیدی همراه بیاورد؟مگر وقتی که همه ارمغان های پا ارزش خود را بتو عرضه میدارند در هم ناچیز من نباید ذره ای در حساب آید؟

روز و شب رنج میبرم روز و شب زمین را بیشتر میکنم بیشتر آب میکشم بیشتر میگریم اما صخره ی استواری که در پیش روی من است همچنان در پیش روی من باقی است.

ای خداوندا!مادرم در کودکی ام  ار اعجاز تو از توانایی تو داستانها میگفتند. میگفتند که اراده ی تو میتواند هر گرفتاری را نجات بخشد هر نومیدی را امیدوار کند هر اسیری را آزاد سازد.

حالا من غرق نو میدی و غم رو به سوی تو آورده ام  و فریا میکشم که مرا نجات یابی!

ای خدا قطره ای از دریای رحمت خود را به روح تشنه ی من بفرست شاید نوری وجودم را فرا بگیرد.

انشاءالله

 

 

 

 

 

 +خدایا سخت نیازمندم...

 

اگر تنهاترین تنها شوم،باز خدا هست او

جانشین همه نداشتن هاست.

                                                    

 

 

 

 

 

+رها

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای

 که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد

و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و

 به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،

زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

 بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که

 به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،

چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی

 و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و

کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که

 هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و

راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و

بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند

با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی

شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید،

 تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،

ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی

دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،

کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...

این قاصدک رهاست!رها!

دختر آقای مهدوی دبیر فیزیک ام ۱۶ مهر که شنیدم رها تصادف کرده یه حس بدی بم دست داد البته بایدم

میداد تا ۲۲ مهر کلی دعا و رازو نیاز کردم که خدا رها رو به خانواده اش برگردونه ولی افسوس نشد!اون زنده

است و در بین ماست فقط جسمش را نمیبینیم....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ارزش آدمی

 

 

آدمیان به لبخندی که بر لب مینشانند

 و به احساس خوبی که بر جا می نهند

 و به دردی که از یکدیگر میکاهند،

 می ارزند !!!

 و ما بودنشان را می خواهیم

 چون وجودشان زمین را زیباتر می کند...

 

 

 

جمعه مثل همیشه روز دلگیر

اول یه دعا برا همه مریضا!!!

امروز جمعه یه روز سرد برفی مثل همیشه دلگیر!

میخواستم شکلک بزارم اینو دیدم یادم افتاد که من مثل این دعا میکنم مو نمیزنم مثلا بعضی وقتا به نورا همین

 شکلی دعا میکنم!!!

 

گاهی مثل عصر جمعه که دلم میگیره یه حس بدی بهم دست میده یا بغضم میگیره که ۱۰۰٪ از نگام خونده میشه

میدونم که جسارت گفتن حتی یه کلمه رو هم ندارم اون موقع از مامانم یه جمله ای تحویل میگیرم مثل:چیزی

شده؟؟؟!!!!اونجاست که با یه لبخند سرد میگم:نه هیچی....

فک کنم این احساسو همه دارن!!

پروردگارا همان را میخواهم که تو برایم خواسته ای.آنقدر بر من ایمان عطا کنی تا در هر آنچه بر سر راهم

قرار میدهی تو را ببینم و خواستت را.  آنقدر امید و شجاعت تا نومید نشوم و آنقدر عشق و محبت....هر روز

بیش از روز قبل عشق نسبت به خودت و آنان که در اطرافم هستند.

چشماهیم را میببندم و در دلم با خدا سخن میگویم به همان زبان ساده ی خودم! دلم سخن بگو

هر چه میخواهی بگو او میشنود......شاید بخواهی تو را ببخشد یا یه آرزویی داری!شاید

دعا برای یک عزیز و یا شکرش!بگو میشنود.....

این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن

پرواز دلت را حس خواهی کرد!!