پسر عزیزم بیست ساله دیگه بزرگ میشی

و در حال دنبال کردن رویاهای خودت هستی و داری زندگی خودتومیگذرونی

دیگه خبری از آغوش شبانه با من نیست

دیگه دستای کوچیکی نداری که بخوایی تو دستام بزاری

دیگه صدای خنده هات تو خونه طنین انداز نمیشه

تمام اسباب بازی هات رفتن و به جاش هرج و مرج جمع شده

و سکوت به قدری سنگین شده که گویا داره به گوشت سنگینی میکنه

الان که این متن و نوشتم،اشک از چشمام جاری شد و دل سیر بغلت کردم و گفتم که سنانم تو هر سنی که باشی من و بابا رو تنها نذار ما همیشه چشم به راهتیم هر چی شد،هر اتفاق خوب و بد پیش اومد هر جا اذیت شدی ، هر جا فک کردی که بهت دیگه خوش نمیگذره و داری آسیب روحی میبنی بیا خونمون اینجا خونه خودته پناهگاه امنته هیچ جا مجبور نیستی بمونی حتی اگه کار اشتباهی کرده باشی بیا خونمون ما اینجا منتظرتیم و تو هم برگشتی گفتی مامان،من هیچ وقت شما رو تنها نمیذارم و از پیشتون نمیرم،تو هم بهم قول بده تا آخر عمرم تا زمانی که پیر بشم منو تنها نذاری و ازم مراقبت کنی، آخ که قلبم درد گرفت سنانم چقد این حرفا سنگین بود گفتم پسرم من همیشه باهاتم ( کاش میتونستم پیر بودنتو ببینم، کاش خودم ازت مراقبت میکردم، کاش موقع پیری نمیذاشتم دستتو به سیاه و سفید بزنی پسرم کاش من همینجوری میموندم و همیشه خدمتگزارت بودم کاش زمان لعنتی زود نمیگذشت کاش ....چقد کاش دارم برا گفتن )😭