آری دنیا برای من تمثالی از سودا است

دلم به انسان ها میسوزد, به انسانهایی که فکر میکنند این دنیا ابدیست! فقط و فقط مال آنهاست

هر کاری که از دست خودشان بر می آید انجام میدهند تا به اهداف و منال خود برسند.

من گمان میکنم دنیا را به بازی گرفته اند, مثل اسباب بازی کودکیشان هفت روز اول عزیز

هشتمین روز دنبال اسباب بازی جدیدی میگردن!

احساس میکنم انسان هایی که در این شکل رسم شده اند دنیا را با بد خواهی های خود تیر و تار

و تباهش میکنند!آن موقع است که تمام وجودم را رعب می گیرد.

فکر میکنم کاش یک مغاکی با ارتفاع بی نهایت داشتم تا انسان های غدار را در آن می افکندم!

دنیا برای من از اهمیت بیشتری برخوردار است مثل رنگ های مختلف زیبا!

چون اگر دنیا نبود من نبودم,خواهرم نبود,پدر مادرم نبودند!

من نه تنها یک دنیا دارم بلکه چندین و چندین دنیا دارم هر چیزی که برایم حاصل خوشبختی

و خوشحالی باشد یک دنیاست!دنیایی به رنگ ارغوانی چون ارغوانی را خیلی دوس دارم

دوست دارم بوم نقاشی را مقابل خود بگذارم و دنیا را رسم کنم دنیای خودم را میگویم

با رنگ هایی از احساسات و افکارم,رنگ کنم ...رنگ کنم و از دور تماشا کنم که کدام رنگ

مفرح تر است!کدام رنگ دنیا محتشم است به آن رنگ بیشتر مفخر کنم و مشعوف شوم.

آری دنیا برای من تمثالی از سودا است

زیبا بود واقعا...

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقایدخودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند...من سعی خواهم کرد آنچهرا که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بآن یک قضاوتکلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده ومثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.

افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟

من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی

بکنم......