چند روز است میخواهم از کمد کنار تختم دفترم را بردارم و بنویسم اما توانش را ندارم... نمیدانم چه بنویسم...از کجا شروع کنم نمیدانم.....

امروز متوجه شدم که عنوان مطلبم چیست؟ انسان های اطرافم!!آری در مورد انسان های شهرم مینویسم!

 

همین الان از بیرون اومدم پسر بچه ای را با پدر پیرش دیدم پسر در وسط زمستانه سرد یک بلوز آستین کوتاه

تنش بود در حال صحبت کردن با پدرش بود که شنیدم  بابا خییییلی سردمه!! اما.....؟!!

اما در جواب پدرش سکوت کرد!علت سکوتش شرمندگی بود از چشمانش فهمیدم

میخواستم کمکش کنم ولی از مردم شهرم ترسیدم که نکند در مورد یه دختر فکر بدی کنند!!!!!

 

مرد پبری را دیدم که  زمین نشسته بود و ۴ تا عسل کنارش بود زنی آمد نگاهی به عسل انداخت در چشمان مرد شاهد تبسم شدم در حالی که زن فقط نگاهی انداخت و رفت... من اگر جای آن زن بودم عسل ها را میگرفتم اما من یک دختر هستم و ار مردم شهرم میترسم که نکند...

 

زنی را دیدم که  با یک چادر کهنه سیاه بود دستش را جلویه هر کسی باز میکرد مردم شهر ما بی اعتنا رد

میشدند و به خاطر یه فیلم که فقط و فقط خلاقیت نویسنده رو نشون میده  میخندیدند این نهایت گستاخی است

میخواستم به زن نزدیک شوم و از طرف مردم شهرم از او معذرت خواهی کنم اما از مردم شهرم ترسیدم...

 

دارم به اینها فک میکنم و لابد خدا حواسش هست من تاب دیدن این چیزها را ندارم... لابد خدا حواسش هست که من ضعیفم ....خیلی ضعیف انقد که تمام مسیر را برای تک تکشان گریه میکنم برای تک تکشان بغض خفه ام میکند حتی همین الان که دارم مینویسم

خیلی کار از دستم بر می آید اما من برای دیدن این چیزها خیلی ضعیفم .....خیلی