بعضی روز ها خالی اند، هر چه که درونشان دست و پا می زنی، به هیچ نمی رسی، نمی فهمی کجایی، برای چه هستی یا چطور ..

چیزی از دنیایت معلوم نیست، چیزی از آینده و حتی گذشته ات .. همین روزهاست که تک تک سلول های مغزت را می گذاری برای این که بفهمی حس و حالت چیست؟ برای این که دست بکشی به دیواره های دنیایت، به صورت آدم های اطرافت .. به اتفاقات زندگیت .. به رگ هایی که خون از آن ها می گذرند و می رسند به کسی که درونت نفس می کشد...

دورنم یکی هست که این روزها بزرگ شده، دنیایش جور دیگری شده، کلمه هایش کلمه های دیگری اند، حس هایش .. و حتی لبخندش، دلم می خواهد دستش را بگیرم ، کلمه ای برایش بنویسم و به او بگویم .. هی! دنیا همینطور که دارد تو را با خودش می برد .. کسان دیگری را با تو همراه می کند . که در کنار تو در تاکسی، مدرسه، خیابان های بی انتهای زمستان و هزار جای دیگر همراه می شوند .. تو را می بینند .. در دلشان سلام می دهند .. خدا حافظی می کنند .. یادشان می ماند .. فراموش می کنند..و این تسسل عجیب دوباره و سه باره و چند باره تکرار می شود و سال بعد جور دیگری جای دیگری دوباره به زندگی سلام خواهی داد .. خداحافظی خواهی کرد .. و شاید هرسال و هرروز و هر ثانیه از نو متولد شده باشی ..

حرف خاصی نیست این روزها، فقط یادم افتاد یک جایی هم در این زندگی هست که باید تمام وسایلت را بگذاری توی یک چمدان کهنه؛ بگذاری جلوی در که همیشه جلوی چشمت باشد تا یادت نرود قرار نیست بمانی؛ تا هروقت که بهت گفتند برو! راهت را بکشی و بروی ..
این روزها مدام کارهایی که باید انجام دهم را پشت هم می نویسم، تا به همه شان رسیدگی کنم، باید برای شمعدانی کوچک کنار پنجره اتاقم گلدان بخرم، انگاری ریشه هایش خیلی عمیق شده و دیگر دنیایش برایش کوچک است، چند باری هم پشت ویترین مغازه ای ایستادم و چند تایی گلدان هم انتخاب کردم، اما همیشه فکر می کنم شمعدانی ریشه هایش هی عمیق و عمیق تر می شوند و این گلدان ها هم کوچک خواهند شد برایش. راستش ترس دیگری هم دارم: این که نکند شمعدانی به گلدانش عادت کرده باشد و با عوض شدن گلدان بمیرد. 

 بند ساعت مچیم هم خراب شده و مدام از دستم باز می شود و از ترس این که جایی جایش بگذارم و برای همیشه در بی زمانی گم شوم، گذاشتمش جایی در کتابخانه که باید زودتر تعمیر شود. کامنت های وبلاگم را هم باید جواب بدهم،

مدت های زیادی است دلم می خواهد با آدم هایی که برایم دل می سوزانند حرف بزنم و دیگر این که باید بروم؛ کاری که همیشه باید انجام می دادم و همیشه ترسیده ام. کجا و چطورش را نمی دانم، اما مدام کسی صدایم می کند که نرو. می مانم به همین سادگی و بعد همان صدا آنقدر بی مهر می شود که تصمیم می گیرم بی خیال این همه رویا بالاخره بروم ..

گاهی از خودم می ترسم، می ترسم که نکند من همان آدمی باشم که از اول هم نیامده بود .. یا نیامده رفت. چیز زیاد خاصی ندارند این روزها، امتحان و یادگیری علم انسانیت که با مرگ انسانیت یاد گرفته میشود ..

 گاهی فکر می کنم روزها چیزی کم دارند که باید به دستش بیاورم یا اضافه ش کنم اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط رفتن است .. باید از این روزها و از همه چیز بروم ...

 

 راستش را بگویم من هیچ وقت شمعدانی نداشته ام. آن شمع دانی خیالم شاید خودمم..