خود تحویل گیری!!!!
امروز برای خودم یک هدیه خریدم...
برای تشکر از خودم،
می پرسی چرا؟
چون یک مبارزه رو برنده شده بودم...
یک مبارزه که هر دو طرفش گوشه ای از ذهن خودم بود.
بخشی به اسم خواستن و نتوانستن.
ترسی که از خودم داشتم رو فراموش کردم
ترس قضاوت متوحش دیگران.
شاید بگی توحش صفت ظالمانه ایست!
اما کم هستن آدم هایی که وقتی شرایط گفتن هر حرفی را داشته باشن،حرفاشونو تو سینه نگه دارند.
همین خود تو...
چند بار سردی قضاوت دیگران رو روی تنت حس کردی؟
تو چند جای ذهنت،هنوز جای سیلی حرف های آدم ها مونده؟
حرفم را قبول کن!
زبان آدم ها گاهی افسار گسیخته تر از هر مادیانی به باورهای ما هجوم میاره.
ما آدم ها عادت کردیم نداشته هامون رو پتکی کنیم برای ضربه زدن به دیگران.
قبول کن گذشتن از حصار این آدمها کار ساده ای نیست...
و من مستحق همچین هدیه ای بودم :)
نمی دانم روزگار تغییر می کند یا آدمها ...
فقط می دانم یه وقت چشم باز می کنی و می بینی هیچ چیز مثل قبل نیست ...می بینی تو آن آدم دیروزی نیستی ...نه مثل قبل اعتماد می کنی ...نه مثل قبل ایمان می آوری ...و نه دوست می داری .
اینقدر اتفاقات ریز و درشت می افتد که اتفاق بخشی از زندگی ات می شود...
می بینی شده ای همان آدم توی قصه ها که دلت برایش میسوخت و ته دلت شاد بودی که چه خوب من جای او نبودم ..چه خوب خدا همیشه مراقب من بوده و هست و خواهد بود .
روزها می گذرد و فکر می کنی می توانی به گذشته نگاه کنی و فکر کنی کتابی بود خواندی و تمام شد و رفت .اما هرگاه به گذشته نگاه می کنی دلت برای دختر توی قصه می گیرد ...این بار ته دلت خوشحال نیستی که تو جای دختر قصه نبوده ای ..این بار دستی قلبت را می فشرد و چشمانت خیس می شود از اشک و ...
یادم هست قدیم تر ها زیر پتویم که می خزیدم رویاهای شیرین شروع می شد...ساعتها سوار بر اسب خیال می تاختم و می تاختم ...اینقدر رویا پردازی می کردم تا خوابم می برد
این روزها اما بی رویا شده ام...یاد گرفته ام به یک باره ذهنم را خالی کنم از هرچه بود و هست و خواهد بود .
ویک روز خوب افتابی که خدا لبخند می زند و فکر می کنی چقدر همه چیز خوب است به ناگاه شباهتی هرچند کم، هرچند جزئی قلبت را می فشارد و نفس کشیدن سخت می شود انگار نمی دانم روزگار تغییر می کند یا آدمها...
اما دلم می خواهد آنقدر تغییر کنم که دیگر خودم هم سالها ی دور را به یاد نیاورم .
نه این که دلم برای گذشته تنگ نشود...نه اینکه دلم هوای دلخوشی های ساده و خالص کودکی را نکند ...نه اما تر و خشک با هم می سوزند ...می فهمی که چه می گویم ...خوب و بد یکجا می آید.
دلم تغییر می خواهد...ظاهر جدید...روزهای جدید...آدمهای جدید با همان دلهای ساده و بی ریای گذشته که انگار این روزها روزگار فقط دلها را تغییر میدهد و بس!