آدم فک می کنه چه خوبه که شبیه مردم دیگه شه. بعد میاد یه روزی، یه وقتی که میرسه به یه نقطه ای که می فهمه نمیشه . نمی تونه . نمی شه شبیه دیگرون شد . این نقطه نقطه ی لعنتییه تو زندگی آدم . یهو می بینه مردم هیچی نمی فهمن از آدم. آدم باهاشون به جایی رسیده که نمی شه جای دیگه ای باشه. آدم باهاشون حرف زده، باهاشون بوده و جزئی از آدم شدن و بعد که کنده می شن یه تیکه هایی از آدم رو با خودشون بردن ... دیگه نمی تونی شبیه خودت باشی . .